Introduction to the story of sweet blood. part :{۷}
گوجو همراه با افرادش به سمت قصر شتافت .
بعد از چندین دقیقه به قصر رسیدن اما به محض رسیدن صدایی به جز جیغ افراد قصر به گوش هایشان نرسید.
مگومی با عجله گفت:
_ قربان ، من میرم داخل و سعی میکنم..
گوجو شمشیرش را داخل دستانش فشار داد و گفت:
_ نه! خودم باید برم داخل ، این بخاطر سهلانگاری من اتفاق افتاد خودم هم درستش میکنم .
همه به اجبار دستور گوجو را اطاعت کردن .
گوجو به داخل آتش شتافت و با انبوهی از الف ها مواجه شد که بی رحمانه خون اشام های ضعیف را می کشتند.
ناگهان شمشیری وارد گلوی یکی از الف ها شد و بیرون آمد و به سمت صاحب خودش رفت .
این شمشیر در دستان ساکارا فرود آمد ، از روی نرده پله به پایین پرید و روی پا هایش فرود آمد و بدون وقفه الف ها را میکشت .
فرد مورد اعتمادش سوکونا ، همراهش میجنگید و اجازه نمیداد حتی یک خراش روی ملکه محبوبش ایجاد شود.
گوجو از این حالت یخ زده بیرون آمد و جنگید .
سرباز های قصر ، سرباز های ساکارا همگی به دست الف ها کشته شده بودند .
فقط این دو پادشاه و سوکونا زنده مانده بودن .
ساکارا همانطور که شمشیر را وارد قلب الف های پست میکرد با کنایه گفت :
+ منتظر فرش قرمز بودی مو سفید ؟!
گوجو شمشیر را تکان داد تا خون زمین را نقاشی کند و گفت:
_ نه ، اما فکر کنم خیلی دیر کردم درسته ؟
ساکارا گفت:
+ سوکونا!؟ راه برای فرار پیدا نکردی؟!
سوکونا از طبقه بالا فریاد زد :
_ بانوی من ! بهتره همراه با گوجو ساما به زیر زمین برین ، در این صورت همگی کشته می شویم !
گوجو بدون هیچ صبری گفت:
_ عجله کن کانوروماشی!! باید بریم!
ساکارا با عصبانیت گفت:
+ نه ! من اجازه نمیدم افرادم جلوی چشم هام کشته بشن !!
گوجو اخمی کرد و مچ دست ساکارا را محکم گرفت و با خودش به سمت زیر زمین کشاند و گفت:
_ هیچی نگو ! اگه یکی از ما بمیره الف ها مردم ما رو زنده زنده میخورن !
گوجو و ساکارا به درون زیر زمین رفت و در را پشت سرشان قفل کردن ناگهان رئیس الف ها گفت:
_ با پای خودتون به تله افتادین .
و چشم های هر دو انها در تاریکی عمیقی فرو رفت ....
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
بعد از چندین دقیقه به قصر رسیدن اما به محض رسیدن صدایی به جز جیغ افراد قصر به گوش هایشان نرسید.
مگومی با عجله گفت:
_ قربان ، من میرم داخل و سعی میکنم..
گوجو شمشیرش را داخل دستانش فشار داد و گفت:
_ نه! خودم باید برم داخل ، این بخاطر سهلانگاری من اتفاق افتاد خودم هم درستش میکنم .
همه به اجبار دستور گوجو را اطاعت کردن .
گوجو به داخل آتش شتافت و با انبوهی از الف ها مواجه شد که بی رحمانه خون اشام های ضعیف را می کشتند.
ناگهان شمشیری وارد گلوی یکی از الف ها شد و بیرون آمد و به سمت صاحب خودش رفت .
این شمشیر در دستان ساکارا فرود آمد ، از روی نرده پله به پایین پرید و روی پا هایش فرود آمد و بدون وقفه الف ها را میکشت .
فرد مورد اعتمادش سوکونا ، همراهش میجنگید و اجازه نمیداد حتی یک خراش روی ملکه محبوبش ایجاد شود.
گوجو از این حالت یخ زده بیرون آمد و جنگید .
سرباز های قصر ، سرباز های ساکارا همگی به دست الف ها کشته شده بودند .
فقط این دو پادشاه و سوکونا زنده مانده بودن .
ساکارا همانطور که شمشیر را وارد قلب الف های پست میکرد با کنایه گفت :
+ منتظر فرش قرمز بودی مو سفید ؟!
گوجو شمشیر را تکان داد تا خون زمین را نقاشی کند و گفت:
_ نه ، اما فکر کنم خیلی دیر کردم درسته ؟
ساکارا گفت:
+ سوکونا!؟ راه برای فرار پیدا نکردی؟!
سوکونا از طبقه بالا فریاد زد :
_ بانوی من ! بهتره همراه با گوجو ساما به زیر زمین برین ، در این صورت همگی کشته می شویم !
گوجو بدون هیچ صبری گفت:
_ عجله کن کانوروماشی!! باید بریم!
ساکارا با عصبانیت گفت:
+ نه ! من اجازه نمیدم افرادم جلوی چشم هام کشته بشن !!
گوجو اخمی کرد و مچ دست ساکارا را محکم گرفت و با خودش به سمت زیر زمین کشاند و گفت:
_ هیچی نگو ! اگه یکی از ما بمیره الف ها مردم ما رو زنده زنده میخورن !
گوجو و ساکارا به درون زیر زمین رفت و در را پشت سرشان قفل کردن ناگهان رئیس الف ها گفت:
_ با پای خودتون به تله افتادین .
و چشم های هر دو انها در تاریکی عمیقی فرو رفت ....
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۴.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.